میان دستها و نگاهت دو گربه خنج میکشیدند به عصبهام
بایست تا برهوت شهر چشمهایم را کدر نکند
شب بدون تندباد سینهات بادبانی افتاده به دریاست
روی کالبد سفالیام زنان زیادی رنگ باختهاند
آسمان شواهد مکتوبی از صدای شکستنم دارد
تو چرا از گلوی من نمیخوانی تنفس ناکوکم را
قیل و قال این همه آدم ـ سنگ
نیم رخ دریا را به ساحل نمیرساند
کلاغهای صندلی پوشی که با دهان بسته جار میزنند
آشنا به شریانهای من نیستند
نمیفهمند رگم جایی در تاروپود تو تار میبافد
بایست در فواصل بین دو عصر با توییام
و رگهای مرا در پناه حرفی بباف
که پرندگان در خطوط پیشانیام خوانده بودند
این گربههای سمج که روی عصبهایم خنج میکشند
از کندوی مردمکت سیرند
تا کجای سکوتت فشرده تر از خیابانی باشم
که جز اتاق تنهاییم جایی برای رسیدن ندارد.